فردوسي و حماسه دکتر زرين کوب
شعرهاي هر قومي را ميتوان به چندين نوع متمايز تقسيم كرد: شعري كه شخصي درباره حسن معشوقه خود يا در مرگ عزيز و محبوب خود يا در وصف بهار و فلان منظره جميل ميسازد، شعري كه در مدح رئيس قبيله يا پادشاه خود و بزرگان دربار او ميسازد، شعري كه در بيان دلاوري و شجاعت پهلوانان قوم خود و در وصف جنگهاي قوم خود با قبايل ديگر ميسازد، وقس علي هذا. اين نوع اخير را شعر حماسي مينامند و بعضي از اقوام و مملل داراي منظومههاي مفصل و مطولي هستند كه مبناي آنها حكايت اعمال و هنرهاي دليران و پهلوانان باستاني ايشان است، خواه آن پهلوانان اشخاصي حقيقي بوده باشند و خواه اين كه قوه متخليه مردمان آنها را براي بيان علت و منشأ حادثه و خصوصيتي اختراع كرده باشد، مثل قصه اين كه آتش از كجا آمد و رعد و برق از چه حادث ميگردد، و خورشيد و ماه چرا گرفته ميشود. چنين منظومههاي حماسي را كه مربوط به داستانهاي پهلواني يك قوم و ملت باشد، حماسه ملي آن قوم ميخوانند.
فردوسي آفريدگار رستم
از تمام افسانههاي شيرين و شگفتانگيز كهن كه دايه پير در سالهاي كودكي براي من گفته است، اكنون ديگر هيچ به خاطر نيست. آن همه ديو و اژدها و آن همه گنجهاي افسانهيي و حلقههاي پريان كه خوابهاي كودكي مرا از راز و ابهام سرشار ميكرد اكنون همه محو و نابود شده است. از هارون خليفه كه با جعفر برمكي براي ماهيگيري در كنار دجله شبها به روز ميآورد و از شاه عباس صفوي كه با جامه درويشان هر شب در اصفهان با ماجرايي تازه روبرو ميشد، اكنون ديگر چيزي جز يك خاطره مبهم در ذهن من نمانده است. وجودي كه اين قهرمانان داستاني براي من دارند، چون وجود سايهها و اشباح خيالي گريزان و درهم است و هر چه از خوابها و خيالهاي كودكانه دورتر ميشوم وجود آن سايهها هم ماتتر و محوتر ميشود.
اما آن چه در داستانهاي كهن از وجود رستم در خاطرم نقش شده است از ياد نميرود و هر روز زندهتر و روشنتر ميشود. آيا براي آن است كه رستم آفريده خيال قصهگويان عادي نيست؟ براي آن است كه مادربزرگ من و دايه پيرم آن را نيافريدهاند؟ درست است كه قصههاي ديو و پري و افسانههاي هارون و شاه عباس را هم آفريده ذوق و خيال امثال آنها نميدانم اما شك ندارم كه قصهگويان از ياد رفته و فراموش شدهيي كه آن داستانها را ساختهاند از مردم عادي بودهاند؛ مردمي كه بيش و كم مثل مادربزرگ من و دايه پيرم زندگي ميكردهاند و با آنها چندان تفاوت نداشتهاند. اما رستم خود داستاني ديگر است. اگر آفريده خيال فردوسي يا هنرمندي به عظمت و قدرت او نباشد، به هر حال جز ساخته يك قريحه عالي و غيرعادي نيست. براي همين است كه هيچ از پيش چشم من نميرود و هرگز از خاطرم دور نميشود. وجود او خيلي بزرگتر و برتر از يك وجود افسانهيي است. اين خطايي بزرگست كه در وجود او فقط يك دلاور عصر افسانهها را بجويند. رستم نمونه انسان كامل است: انسان تمام عيار ابدي كه طبيعت هنوز نتوانسته است بسازد. فقط برز و بالاي او نيست كه پروردگاران زور و جمال يونان و روم را به خاطر ميآورد. عظمت معنوي و اخلاقي او نيز در خور خدايان آسمانهاست. برتري او فقط در آن دلاوريهاي شگفتانگيز نيست. كدام يك از اطوار و احوال او هست كه از خردمندي و هوشياري و آهستگي و نرمخويي و پيروزي و توانايي خالي باشد؟ حتي در بدبختي نيز بيهمتاست و در بين قهرمانان افسانههاي ما، هيچ كس ديگر را نميتوان يافت كه مانند او دستخوش هولناكترين و شومترين سرنوشتهايي گردد كه انسان فناپذير خاكي از عهده تحمل آن برميآيد: سرنوشت پدري كه به دست خويش فرزند جوان و برومند خود را به خاك و خون كشيده باشد. سرنوشتي چنين دردناك و شوم و محنت خيز را فقط عظمت بينظير درخشان رستم است كه ميتواند تحمل كند و با اندوه و تأثر اما بردباري و تسليم نيازمندانه انسان از آن بگذرد. از اطوار و احوال او هيچ يك نيست كه بزرگ و والا و شايسته پسند و شگفتي نباشد. گفتهاند كه حماسه خلاصه و نقاوه سرگذشت انسان و آيينه انديشه و كردار اوست و روشنترين تصوير آدمي را در اين آيينه بايد جست. گمان ميكنم كه در هيچ يك از حماسههاي بزرگ جهان، تصويري روشنتر و دلرباتر از اين، از انسان كامل نقش نكرده باشند... بدين گونه، رستم قهرمان بيهمتاي شاهنامه است و از وقتي كه او در شاهنامه از صحنه خارج ميشود، دنياي عظيم شاهنامه جنب و جوش و روح و حيات خود را از دست ميدهد. رستم تجسم روحيات و آرزوهاي ملتي است. اين پهلوان، تاريخ ـ آن چنان كه رخ داد ـ نيست، ولي تاريخ است آن چنان كه آرزو ميشد. و اين «تاريخ» براي شناختن انديشههاي ملتي كه سالهاي سال چنين جامهاي بر تصورات خود پوشاند. بسي گوياتر از شرح جنگها و كشتارهاست
از اين نظرگاه، افسانه رستم از اسناد تاريخ نه تنها حقيقيتر بلكه حتي واقعيتراست، زيرا اين يكي نشانهايست از تلاطم اموج و آن ديگري مظهري از زندگي پنهان اعماق.
اما با اين همه افسانه رستم تنها ساخته آرزو نيست، واقعيت زندگي در كار است. اين نيرومندترين مردان هم در نبرد با اسفنديار درميماند. و سرانجام مرگ كه چون زندگي واقعي است، او را دركام خود ميكشد. پهلوانان شاهنامه مردان آرزويند كه در جهان واقعيت بسر ميبرند.
عبدالحسين زرين كوب